طنین باران، وقتی صحبت از فداکاری زن به میان می آید، نگاهها به سمت زنان کارآفرین، مدیران موفق، خانوادههای شهدا یا مادران نمونه میرود، زنانی که بیشک شایسته تجلیلاند.
اما در همان روزها، دخترانی در کنار ما زندگی میکنند که هیچکس نامشان را صدا نمیزند، دخترانی که نه تریبونی دارند، نه عنوانی، اما ستونهایی هستند که خانهها، خانوادهها و زندگیها بر دوش آنها ایستاده است.
این گزارش درباره یکی از همین زنان است؛ دختری که نامش را نمیگویم، اما فداکاریاش را باید نوشت، باید فریاد زد، باید به گوش دنیا رساند.
دختری که همانند بسیاری از دختران سرزمینم از زندگیاش گذشت تا زندگی ببخشد.
او یک دختر دهه شصتی است که سالهاست بار نگهداری از پدر و مادر پیر و بیمار خود را به تنهایی بر دوش میکشد، در حالی که چند برادر دارد، در حالی که جوان است، در حالی که میتوانست زندگی دیگری داشته باشد…
اما نداشت.
چون انتخاب کرد بماند. او نماند از روی اجبار، او نماند چون راه دیگری نداشت.
او با دلش ماند، با عشقی که فقط از قلب یک زن میجوشد.
خانهای که بوی بیمارستان میدهد، اما او هنوز لبخند میزند.
این دختر زیبا و مهربان سالهاست که جای پرستار، مادر، خواهر، و حتی پسر خانواده را پر کرده است.
صبحها با دلنگرانی سر کار میرود و ظهر با شتاب به خانه برمیگردد تا مطمئن شود:
مادرش که بیش از یک سال است در کماست، نفسش به شماره نیفتاده؛ پدرش که رنج پیری و بیماری را یکجا به دوش میکشد، بیآب و غذا نمانده؛ و برادر بیمارش در اتاقی که همیشه بوی دارو میدهد، تنها نیست.
هر روز زندگی او جنگیدن است، جنگیدن با خستگی، با غم، با تنهایی! اما لبخند از صورتش نمیافتد.
لبخندی که هزار بار شکست خورده اما باز هم بلند شده و دوباره خودش را ساخته است.
پیشتر، سالها از برادر بیمارش مراقبت میکرد، برادری که بعداً از دنیا رفت و غمش مثل سنگی سرد در دل دختر نشست. اما حتی آن روز هم کسی گریهاش را ندید.
او اشکهایش را در تاریکی اتاقی خاموش ریخت و صبح فردا دوباره برخاست؛ دوباره جنگید؛ دوباره مادر و پدر و برادر باقیماندهاش را در آغوش گرفت.
کسی نمیداند اگر او نبود، این خانه چه بر سرش میآمد؟ پدری که توان راه رفتن ندارد، مادری که یک سال است خوابیده، برادری که بیمار است و خانهای که همه بارش فقط بر دوش یک نفر است.
دختری که شاید هیچوقت فرصت نکرد حتی چند ساعت برای خودش زندگی کند.
اما او ایستاده است؛ مثل کوه، مثل مادر، مثل زن.
نامش را نمیدانید، اما قلبش از هزار قهرمان بزرگتر است.
او در هیچ مراسمی تقدیر نمیشود.
هیچ لوح افتخاری به دستش نمیدهند.
هیچ عنوانی چون «زن نمونه» کنارش نوشته نمیشود.
اما اگر قهرمانی معنا داشته باشد،
اگر از خودگذشتگی حقیقت داشته باشد،
اگر عشق بتواند کوه را جابهجا کند
این دختر نمونه واقعی زن ایرانی است.
زنانی که جامعه شاید آنها را نبیند
اما زندگی بدون آنها فرو میریزد.



























