تاریخ : پنج شنبه, ۲۷ آذر , ۱۴۰۴ Thursday, 18 December , 2025

اخبار ویژه

شاعر بلند آوازه آذربایجان درگذشت پدر کسی که بهشتی زیر پایش نیست ولی زندگی را بهشت می کند روابط عمومی و جایگاه برباد رفته جایی که ما بودیم سگ صاحبش را نمی شناخت احیای امیدها برای احیای دریاچه در سایه مدیریت جدید خطر اعتیاد اینترنتی/ کودکان را دریابید اقدامات کافی برای واگذاری تراکتور انجام شده است برگزاری جشنواره شب چلّه در شهرستان‌های آذربایجان شرقی نوآوری باید به گفتمان مدیریتی تبدیل شود کاهش سوال برانگیز بودجه آذربایجان شرقی در سال آینده مال بد بیخ ریش صاحبش تنها ۱۵ درصد خاک ایران قابل کشت است؛ زنگ خطر برای امنیت غذایی قهرمانی تیم تیراندازی دختران دانشگاه تبریز در مسابقات منطقه‌ای به نام یلدا به کام لایک اینستاگرام پژوهش، مسیر بهبود روابط کار و توسعه بازار کار آینده است دعوای خواهران یلدا/ حسرت گذشته و دل‌تنگی نسل‌ها تأکید بر نقش بی‌بدیل مردم در حکمرانی نوین محیط‌زیست مرحله استانی مسابقات ملی مناظره دانشجویان در آذربایجان شرقی به ایستگاه پایان رسید توجه به نیازهای جمعیت سالمندی در مطالعه طرح هادی روستاها

0

دعوای خواهران یلدا/ حسرت گذشته و دل‌تنگی نسل‌ها

  • کد خبر : 5108
  • ۲۷ آذر ۱۴۰۴ - ۱۶:۱۸
دعوای خواهران یلدا/ حسرت گذشته و دل‌تنگی نسل‌ها
طنین باران، سن و سال که از آدم می‌گذرد، گاهی حسرت گذشته را با خود می‌آورد. از سنت‌های دهه‌های گذشته، زیبایی و جذابیت‌های آن‌ها می‌گویند، اما برای نسل‌های جدید جذابیتی ندارد نه دورهمی‌ها، نه جشن‌ها و حتی مراسم همدردی و غم. نسل جوان گویی حوصله شنیدن نصیحت‌های بزرگترها را هم ندارد، چه برسد به داستان.

طنین باران، اما دلم برای شنیدن یک روایت قدیمی لک زده بود، آن هم در شب چله. با خرید پشمک و حلوا، به دیدن فاطمه خانم، ریش‌سفید فامیل و مادری مهربان از خانواده رفتم. او حدود ۸۰ سال دارد و از دیدنم بسیار خوشحال شد، فرصتی که سال گذشته از دست داده بودم، حالا با مستندنگاری در آستانه شب چله توفیق اجباری شد.در خانه، دو تا از نوه‌های دختری او، ۱۵ و ۸ ساله، با گوشی های موبایلشان مشغول بودند. وقتی پشمک‌ها را تقدیمش کردم، گفتم: زن دایی جان، داستان دعوای یلداها را بگو تا بشنوم.او لبخندی زد و گفت: این روزها دیگر کسی دنبال این داستان‌ها نیست؛ جوانان حوصله شنیدن حرف‌های پیرزن‌ها را ندارند.به نوه‌ها گفتم: بیایید جلوتر، مامان‌بزرگ یک داستان زیبا دارد.هستی، دختر بزرگتر، که تازه از اتاق بیرون آمده بود و با گوشی‌اش ور می رفت، با نیشخند گفت: این داستان‌ها خریدار نداره، مزخرفاتی خنده‌دار…پوریا، کوچک‌تر، سرش در گوشی بود و زمزمه می‌کرد: «مارکوس…» و با خنده گفت: نمی‌خوام.با ناامیدی از زن دایی خواستم ادامه دهد و گفت: در آذربایجان، زمستان دو ماه دارد؛ چله کوچک و چله بزرگ. شب چله طولانی‌ترین شب سال است و برای گرامی داشت آن، میوه و خوراکی‌های مخصوص آماده می‌کردند؛ هندوانه، پشمک، حلوا، باسلیق، سوجوق و…در این شب، همه شادی می‌کردند، بزرگترها داستان می‌گفتند و فال می‌گرفتند.سپس داستان دو خواهر یلدا را تعریف کرد:

یلدا بزرگ و یلدا کوچک، مثل همه خواهرها، گاهی با هم کل‌کل می‌کردند. روزی یلدا کوچک گفت: تو رفتی بین مردم، چه‌ها کردی؟یلدا بزرگ پاسخ داد: من رفتم بخاری‌ها را بیرون آوردم، همه جا را یخ بستم، مردم سرما خوردند و سردشان شد و برگشتم.یلدا کوچک خندید و گفت: همین؟ من مثل تو نیستم؛ من همه را می‌ترسانم، پیرها را خانه‌نشین می‌کنم و نوزادها را در قونداقشان یخ می‌زنم.حرف های زن دایی که به این جا می رسد پوریا که سرش تو گوشی بود جلوتر می آید گویا منتظر هست تا بقیه ماجرا را بشنود و ببیند بالاخره خواهر بزرگه چه جوابی میدهد، هستی هم از قیافه اش معلوم است برای شنیدن بقیه ماجرا بی میل نیست. بنابراین با اشتیاق می گویم خوب زن دایی جان بالاخره چی شد خواهر بزرگه جوابش را چطوری داد؟ زن دایی ادامه داد: در همین هنگام یلدا بزرگه با نیشخند گفت: این‌قدر گنده‌گویی نکن! تو نمی‌توانی کاری بکنی، عمرت کوتاه است و پشتت فصل بهاره.و ناگهان بهار وسط دعوا آمد و گفت: هردوتان ساکت شوید من از هر دو شما محبوب‌تر و قوی‌ترم. هر کاری بکنید، من می‌آیم و بر شما غلبه می‌کنم.زن دایی این روایت را با زبان شیرین ترکی و هیجانی خاص تعریف می‌کرد، لحنی که با ترجمه فارسی شاید همان جذابیت را نداشته باشد، اما روح داستان را زنده می‌کرد.او همچنین از دیگر مراسم شب یلدا گفت: از خونچا یا هدایایی که بین خانواده‌ها رد و بدل می‌شد، از دورهمی‌های بزرگ خانواده و انتظار کوچکترها برای این شب.هرچند نوه‌هایش شنونده نبودند، اما حالا هستی و پوریا جلوتر آمده و ما یک دورهمی کوچک و پر از خاطرات قدیمی تشکیل داده بودیم. در آستانه شب چله، داستان‌ها و سنت‌ها دوباره زنده شد، حتی برای یک لحظه، در دل دو نسل متفاوت.از: اما دلم برای شنیدن یک روایت قدیمی لک زده بود، آن هم در شب چله. با خرید پشمک و حلوا، به دیدن فاطمه خانم، ریش‌سفید فامیل و مادری مهربان از خانواده رفتم. او حدود ۸۰ سال دارد و از دیدنم بسیار خوشحال شد، فرصتی که سال گذشته از دست داده بودم، حالا با مستندنگاری در آستانه شب چله توفیق اجباری شد.در خانه، دو تا از نوه‌های دختری او، ۱۵ و ۸ ساله، با گوشی های موبایلشان مشغول بودند. وقتی پشمک‌ها را تقدیمش کردم، گفتم: زن دایی جان، داستان دعوای یلداها را بگو تا بشنوم.او لبخندی زد و گفت: این روزها دیگر کسی دنبال این داستان‌ها نیست؛ جوانان حوصله شنیدن حرف‌های پیرزن‌ها را ندارند.به نوه‌ها گفتم: بیایید جلوتر، مامان‌بزرگ یک داستان زیبا دارد.هستی، دختر بزرگتر، که تازه از اتاق بیرون آمده بود و با گوشی‌اش ور می رفت، با نیشخند گفت: این داستان‌ها خریدار نداره، مزخرفاتی خنده‌دار…پوریا، کوچک‌تر، سرش در گوشی بود و زمزمه می‌کرد: «مارکوس…» و با خنده گفت: نمی‌خوام.با ناامیدی از زن دایی خواستم ادامه دهد و گفت: در آذربایجان، زمستان دو ماه دارد؛ چله کوچک و چله بزرگ. شب چله طولانی‌ترین شب سال است و برای گرامی داشت آن، میوه و خوراکی‌های مخصوص آماده می‌کردند؛ هندوانه، پشمک، حلوا، باسلیق، سوجوق و…در این شب، همه شادی می‌کردند، بزرگترها داستان می‌گفتند و فال می‌گرفتند.سپس داستان دو خواهر یلدا را تعریف کرد:

یلدا بزرگ و یلدا کوچک، مثل همه خواهرها، گاهی با هم کل‌کل می‌کردند. روزی یلدا کوچک گفت: تو رفتی بین مردم، چه‌ها کردی؟یلدا بزرگ پاسخ داد: من رفتم بخاری‌ها را بیرون آوردم، همه جا را یخ بستم، مردم سرما خوردند و سردشان شد و برگشتم.یلدا کوچک خندید و گفت: همین؟ من مثل تو نیستم؛ من همه را می‌ترسانم، پیرها را خانه‌نشین می‌کنم و نوزادها را در قونداقشان یخ می‌زنم.حرف های زن دایی که به این جا می رسد پوریا که سرش تو گوشی بود جلوتر می آید گویا منتظر هست تا بقیه ماجرا را بشنود و ببیند بالاخره خواهر بزرگه چه جوابی میدهد، هستی هم از قیافه اش معلوم است برای شنیدن بقیه ماجرا بی میل نیست. بنابراین با اشتیاق می گویم خوب زن دایی جان بالاخره چی شد خواهر بزرگه جوابش را چطوری داد؟ زن دایی ادامه داد: در همین هنگام یلدا بزرگه با نیشخند گفت: این‌قدر گنده‌گویی نکن! تو نمی‌توانی کاری بکنی، عمرت کوتاه است و پشتت فصل بهاره.و ناگهان بهار وسط دعوا آمد و گفت: هردوتان ساکت شوید من از هر دو شما محبوب‌تر و قوی‌ترم. هر کاری بکنید، من می‌آیم و بر شما غلبه می‌کنم.زن دایی این روایت را با زبان شیرین ترکی و هیجانی خاص تعریف می‌کرد، لحنی که با ترجمه فارسی شاید همان جذابیت را نداشته باشد، اما روح داستان را زنده می‌کرد.او همچنین از دیگر مراسم شب یلدا گفت: از خونچا یا هدایایی که بین خانواده‌ها رد و بدل می‌شد، از دورهمی‌های بزرگ خانواده و انتظار کوچکترها برای این شب.هرچند نوه‌هایش شنونده نبودند، اما حالا هستی و پوریا جلوتر آمده و ما یک دورهمی کوچک و پر از خاطرات قدیمی تشکیل داده بودیم. در آستانه شب چله، داستان‌ها و سنت‌ها دوباره زنده شد، حتی برای یک لحظه، در دل دو نسل متفاوت.

لینک کوتاه : https://taninebaran.ir/?p=5108

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

برچسب ها
#حامد_آقازاده آلودگی هوا ارتباطات شهرداری منطقه هشت تبریز استاندار آذربایجان شرقی استاندار آذربایجان‌شرقی اطلاعیه اقتصاد ایران بنیاد مسکن انقلاب اسلامی آذربایجان شرقی بنیاد مسکن انقلاب اسلامی استان آذربایجان شرقی بهروز حسین زاده بهروز حسین زاده مربی تیم‌ملی کاتای نونهالان تجلیل جهاد دانشگاهی حمله اسرائیل دانشگاه تبریز دانشگاه علوم پزشکی تبریز رئیس دانشگاه علوم پزشکی تبریز رئیس سازمان جهادکشاورزی استان آذربایجان شرقی روابط عمومي سازمان مديريت و برنامه‌ريزي آذربايجان شرقي روابط عمومی دانشگاه تبریز روابط عمومی شرکت گاز استان آذربایجان شرقی روابط عمومی مدیریت شعب بانک توسعه تعاون آذربایجان شرقی روابط‌عمومی اداره‌کل میراث‌فرهنگی، گردشگری و صنایع‌دستی آذربایجان شرقی روز صنعت و معدن روز معلم سازمان جهادکشاورزی استان آذربایجان شرقی شرکت آب و فاضلاب آذربایجان شرقی شرکت عمران سهند شرکت گاز استان آذربایجان شرقی شهادت شهرداری منطقه هشت تبریز شکارچیان غیرمجاز طنین باران طیبه شایان قهرمانی محیط زیست محیط زیست آذربایجان شرقی مشروطه معصومه درخشان ورزش پایگاه خبری طنین باران کاراته کمیته امداد کمیته امداد آذربایجان شرقی