طنین باران، اما دلم برای شنیدن یک روایت قدیمی لک زده بود، آن هم در شب چله. با خرید پشمک و حلوا، به دیدن فاطمه خانم، ریشسفید فامیل و مادری مهربان از خانواده رفتم. او حدود ۸۰ سال دارد و از دیدنم بسیار خوشحال شد، فرصتی که سال گذشته از دست داده بودم، حالا با مستندنگاری در آستانه شب چله توفیق اجباری شد.در خانه، دو تا از نوههای دختری او، ۱۵ و ۸ ساله، با گوشی های موبایلشان مشغول بودند. وقتی پشمکها را تقدیمش کردم، گفتم: زن دایی جان، داستان دعوای یلداها را بگو تا بشنوم.او لبخندی زد و گفت: این روزها دیگر کسی دنبال این داستانها نیست؛ جوانان حوصله شنیدن حرفهای پیرزنها را ندارند.به نوهها گفتم: بیایید جلوتر، مامانبزرگ یک داستان زیبا دارد.هستی، دختر بزرگتر، که تازه از اتاق بیرون آمده بود و با گوشیاش ور می رفت، با نیشخند گفت: این داستانها خریدار نداره، مزخرفاتی خندهدار…پوریا، کوچکتر، سرش در گوشی بود و زمزمه میکرد: «مارکوس…» و با خنده گفت: نمیخوام.با ناامیدی از زن دایی خواستم ادامه دهد و گفت: در آذربایجان، زمستان دو ماه دارد؛ چله کوچک و چله بزرگ. شب چله طولانیترین شب سال است و برای گرامی داشت آن، میوه و خوراکیهای مخصوص آماده میکردند؛ هندوانه، پشمک، حلوا، باسلیق، سوجوق و…در این شب، همه شادی میکردند، بزرگترها داستان میگفتند و فال میگرفتند.سپس داستان دو خواهر یلدا را تعریف کرد:
یلدا بزرگ و یلدا کوچک، مثل همه خواهرها، گاهی با هم کلکل میکردند. روزی یلدا کوچک گفت: تو رفتی بین مردم، چهها کردی؟یلدا بزرگ پاسخ داد: من رفتم بخاریها را بیرون آوردم، همه جا را یخ بستم، مردم سرما خوردند و سردشان شد و برگشتم.یلدا کوچک خندید و گفت: همین؟ من مثل تو نیستم؛ من همه را میترسانم، پیرها را خانهنشین میکنم و نوزادها را در قونداقشان یخ میزنم.حرف های زن دایی که به این جا می رسد پوریا که سرش تو گوشی بود جلوتر می آید گویا منتظر هست تا بقیه ماجرا را بشنود و ببیند بالاخره خواهر بزرگه چه جوابی میدهد، هستی هم از قیافه اش معلوم است برای شنیدن بقیه ماجرا بی میل نیست. بنابراین با اشتیاق می گویم خوب زن دایی جان بالاخره چی شد خواهر بزرگه جوابش را چطوری داد؟ زن دایی ادامه داد: در همین هنگام یلدا بزرگه با نیشخند گفت: اینقدر گندهگویی نکن! تو نمیتوانی کاری بکنی، عمرت کوتاه است و پشتت فصل بهاره.و ناگهان بهار وسط دعوا آمد و گفت: هردوتان ساکت شوید من از هر دو شما محبوبتر و قویترم. هر کاری بکنید، من میآیم و بر شما غلبه میکنم.زن دایی این روایت را با زبان شیرین ترکی و هیجانی خاص تعریف میکرد، لحنی که با ترجمه فارسی شاید همان جذابیت را نداشته باشد، اما روح داستان را زنده میکرد.او همچنین از دیگر مراسم شب یلدا گفت: از خونچا یا هدایایی که بین خانوادهها رد و بدل میشد، از دورهمیهای بزرگ خانواده و انتظار کوچکترها برای این شب.هرچند نوههایش شنونده نبودند، اما حالا هستی و پوریا جلوتر آمده و ما یک دورهمی کوچک و پر از خاطرات قدیمی تشکیل داده بودیم. در آستانه شب چله، داستانها و سنتها دوباره زنده شد، حتی برای یک لحظه، در دل دو نسل متفاوت.از: اما دلم برای شنیدن یک روایت قدیمی لک زده بود، آن هم در شب چله. با خرید پشمک و حلوا، به دیدن فاطمه خانم، ریشسفید فامیل و مادری مهربان از خانواده رفتم. او حدود ۸۰ سال دارد و از دیدنم بسیار خوشحال شد، فرصتی که سال گذشته از دست داده بودم، حالا با مستندنگاری در آستانه شب چله توفیق اجباری شد.در خانه، دو تا از نوههای دختری او، ۱۵ و ۸ ساله، با گوشی های موبایلشان مشغول بودند. وقتی پشمکها را تقدیمش کردم، گفتم: زن دایی جان، داستان دعوای یلداها را بگو تا بشنوم.او لبخندی زد و گفت: این روزها دیگر کسی دنبال این داستانها نیست؛ جوانان حوصله شنیدن حرفهای پیرزنها را ندارند.به نوهها گفتم: بیایید جلوتر، مامانبزرگ یک داستان زیبا دارد.هستی، دختر بزرگتر، که تازه از اتاق بیرون آمده بود و با گوشیاش ور می رفت، با نیشخند گفت: این داستانها خریدار نداره، مزخرفاتی خندهدار…پوریا، کوچکتر، سرش در گوشی بود و زمزمه میکرد: «مارکوس…» و با خنده گفت: نمیخوام.با ناامیدی از زن دایی خواستم ادامه دهد و گفت: در آذربایجان، زمستان دو ماه دارد؛ چله کوچک و چله بزرگ. شب چله طولانیترین شب سال است و برای گرامی داشت آن، میوه و خوراکیهای مخصوص آماده میکردند؛ هندوانه، پشمک، حلوا، باسلیق، سوجوق و…در این شب، همه شادی میکردند، بزرگترها داستان میگفتند و فال میگرفتند.سپس داستان دو خواهر یلدا را تعریف کرد:
یلدا بزرگ و یلدا کوچک، مثل همه خواهرها، گاهی با هم کلکل میکردند. روزی یلدا کوچک گفت: تو رفتی بین مردم، چهها کردی؟یلدا بزرگ پاسخ داد: من رفتم بخاریها را بیرون آوردم، همه جا را یخ بستم، مردم سرما خوردند و سردشان شد و برگشتم.یلدا کوچک خندید و گفت: همین؟ من مثل تو نیستم؛ من همه را میترسانم، پیرها را خانهنشین میکنم و نوزادها را در قونداقشان یخ میزنم.حرف های زن دایی که به این جا می رسد پوریا که سرش تو گوشی بود جلوتر می آید گویا منتظر هست تا بقیه ماجرا را بشنود و ببیند بالاخره خواهر بزرگه چه جوابی میدهد، هستی هم از قیافه اش معلوم است برای شنیدن بقیه ماجرا بی میل نیست. بنابراین با اشتیاق می گویم خوب زن دایی جان بالاخره چی شد خواهر بزرگه جوابش را چطوری داد؟ زن دایی ادامه داد: در همین هنگام یلدا بزرگه با نیشخند گفت: اینقدر گندهگویی نکن! تو نمیتوانی کاری بکنی، عمرت کوتاه است و پشتت فصل بهاره.و ناگهان بهار وسط دعوا آمد و گفت: هردوتان ساکت شوید من از هر دو شما محبوبتر و قویترم. هر کاری بکنید، من میآیم و بر شما غلبه میکنم.زن دایی این روایت را با زبان شیرین ترکی و هیجانی خاص تعریف میکرد، لحنی که با ترجمه فارسی شاید همان جذابیت را نداشته باشد، اما روح داستان را زنده میکرد.او همچنین از دیگر مراسم شب یلدا گفت: از خونچا یا هدایایی که بین خانوادهها رد و بدل میشد، از دورهمیهای بزرگ خانواده و انتظار کوچکترها برای این شب.هرچند نوههایش شنونده نبودند، اما حالا هستی و پوریا جلوتر آمده و ما یک دورهمی کوچک و پر از خاطرات قدیمی تشکیل داده بودیم. در آستانه شب چله، داستانها و سنتها دوباره زنده شد، حتی برای یک لحظه، در دل دو نسل متفاوت.


























