طنین باران، چراغ نفتی قدیمی گوشه حیاط، هنوز سر جایش است؛ چراغی که سالهاست شاهد آمدن و رفتن آدمها، خندههای عصرگاهی و حرفهایی بوده که همیشه راهشان را به دل پیدا کردهاند. این گزارش، قصه همان چراغ است؛ قصه صلهرحم، از زبان سه نسل که هر کدام روایت خودشان را دارند؛ پدربزرگی که خاطره است، مادربزرگی که پناه است و عمویی که میان دیروز و امروز پل میزند.
خانهها بزرگ شدند، دلها کوچکتر
پدربزرگ روی تخت چوبی نشسته، در حالی که عصا کنارش و چشمانش با خاطرهها قدم میزنند، میگوید: آن وقتها فامیل تفریح نبود که اگر وقت داشتی سر بزنی. فامیل، زندگی بود. اگر زمین داشتیم، با هم میکاشتیم؛ اگر عروسی بود، همه شریک شادی میشدیم. دستمزد نداشت؛ دل داشت. شب که میخوابیدی، خیالت راحت بود اگر در خانهات باز بماند، یکی از خودت مراقب است.
میخندد و ادامه میدهد: خانهها حالا بزرگتر شده، ولی دلها کوچکتر. ماشینها تندتر میروند، اما آدمها دیرتر به هم میرسند. آن زمان اگر کاری گره میخورد، اول میرفتیم سراغ بزرگتر خانواده. اعتماد داشتیم؛ چون این اعتماد با سالها نانونمک ساخته شده بود.
از میراث میپرسم. مکث میکند، بعد آرام میگوید: دو چیز اگر بماند، همهچیز میماند: حرمت و مسئولیت. حرمت یعنی بفهمی قبل از تو، کسی راه را رفته. مسئولیت یعنی بدانی امروز اگر دست گرفتی، فردا دستت گرفته میشود. اینها توی کتاب نیست؛ توی رگِ خانواده جریان دارد. فامیل، بیمهای است که حقبیمهاش محبت است.
درد، وقتی تنها نیستی، دردِ کمتری دارد
آشپزخانه بوی نان داغ میدهد. مادربزرگ کنار سماور، با همان نگاه مهربان همیشگی، حرف را اینطور شروع میکند:
سختی که میآید، آدم را میسنجد. مریضی، داغ عزیزانت، بیپولی… اینها مثل برف سنگیناند. اگر تنها باشی، میشکندت. اما وقتی خواهرزادهای با یک قابلمه غذا بیخبر میآید، انگار نفس تازه میکنی.
دستش را روی سینه میگذارد و می گوید: آن لحظهها، دارو فقط قرص نیست. دیدن کسی که دعوتش نکردهای و آمده، خودش درمان است. آدم میفهمد هنوز تنها نیست؛ هنوز به جایی بند است.
از گسست میپرسم. صدایش جدی میشود: بزرگترین آسیب، بیریشگی است. آدم بیریشه، هر بادی میبردش. خانواده به ما میگوید کی هستیم، از کجا آمدهایم. وقتی این رشته پاره شود، آدم دنبال هویتهای قلابی میدود. دوری از فامیل یعنی دوری از ریشه های خودت.
مادربزرگ می گوید: قدیم هم گرانی بود؛ سفرهها سادهتر، نانها کوچکتر، ولی دلها بزرگتر. مردم میدانستند تنهایی، گرانتر از هر چیزی است. اگر گوشت نبود، نان و پنیر بود؛ اگر پول نبود، یک چای داغ بود. مهم آمدن بود، نه آوردن. دیدارها خرج نداشت، اما سودش آرامش بود. امروز گرانی فقط جیبها را خالی نکرده؛ دلها را هم بیحوصله کرده. بهانهها زیاد شده، فاصلهها طولانیتر. اما قدیمیها یادشان نمیرفت که صلهرحم خرج ندارد؛ حتی اگر خرجی داشته باشد، سودش بیشتر است.
پیام، جای دیدن را نمیگیرد
عمو علی موبایلش را کنار میگذارد و میگوید: ما نسلِ بینابینایم. هم آن جمعها یادمان هست، هم گرفتار این سرعتیم. امروز با یک پیام میشود احوالپرسی کرد، اما صمیمیت با ایموجی ساخته نمیشود. حضور، زمان میخواهد.
نفس عمیقی میکشد؛ کار، فاصله، شلوغی… همه میشوند بهانه. میگوییم وقت نداریم، اما واقعیت این است که وقت را جایی میگذاریم که زودتر نتیجه بدهد. صلهرحم را میگذاریم برای بعد.
توصیهاش ساده و عملی است؛ باید آگاهانه برنامهریزی کرد. دیدار را بگذارید توی تقویم، مثل یک جلسه مهم. اگر نمیشود هفتگی، ماهی یکبار. اگر راه دور است، فصلی. کیفیت مهمتر از تعداد است؛ پانزده دقیقه گفتوگوی واقعی، از ساعتها گشتن در شبکهها باارزشتر است.
و یک چیز مهمتر، گفتن “ببخشید” و “ممنونم” در فامیل ضعف نیست؛ بلوغ است. کدورتها را بزرگ نکنید. صلحِ دل، از صلحِ خانه شروع میشود.
وقتی گفتوگوها به پایان میرسد، نور چراغ حیاط هنوز گرم و آرام در گوشهای میتابد، سماور آرام میجوشد و حیاط همان حیاط است؛ اما من دیگر همان آدمِ اولِ ورود نیستم. از این خانه و از این خانواده خداحافظی میکنم، در حالی که یک فکر مدام در ذهنم میچرخد؛ شاید راز دوام یک جامعه نه در سرعت پیشرفتش، بلکه در تعداد دستهایی باشد که در لحظههای سخت، بیصدا به سمت هم دراز میشوند. این خانواده به من یادآوری میکند که صلهرحم یک شعار نیست؛ یک تمرین روزمره برای انسان ماندن است. تمرینی که اگر فراموش شود، انسانیت خودمان کمرنگ میشود.
این خانواده یادآوری میکند که صلهرحم فقط یادگاری از گذشته نیست؛ سرمایهای برای آینده است. در جهانی که سرعت و فردگرایی، آدمها را از هم دور میکند، خانواده همان خانه بزرگتری است که اگر به آن برگردیم، هویتمان حفظ میشود و دلمان امن میماند.
میراث پیوند، میراث ماندن است؛ ماندنِ آدمها کنار هم، وقتی دنیا اصرار دارد تنهاشان کند
























