نبرد میان جدال و زندگی در جریان است. افرادی که از همه جا قطع امید کرده اند به پهنای صورت اشک میریزند.
لحظهها و ثانیه مهم شدهاند.به یک باره همه چیز عوض می شود و اشک هایی که به لبخند تبدیل می شوند، داستان زیبای ایثار نوشته میشود.
فرصت تولد و نفس کشیدن دوباره در دل فرد جوانه زده و به زندگی لبخند میزند.
هدیه دوباره زندگی
صحبت از فداکاری خانواده هایی است که به دل های بی تاب و چشم های نگران بیمارانی فکر می کنند که چشم به دهان پزشکان دوخته اند تا بگویند خانواده ای با اهدای عضو عزیزش رضایت داده وعمل پیوند می شوی و می توانی دوباره زندگی را هدیه بگیری. یکی از این افراد فداکار تبریزی آقای مسعود الیاسی است.
وقتی برای یک گپ و گفت صمیمی از جنس اهدای عضو تماس می گیرم بلافاصله قبول می کند و امیدوار است نوشتن مطالب اهدای عضو به افزایش فرهنگ سازی اهدای عضو منجر شود.
در محله رضوان شهر تبریز به دیدارش می روم تا راوی زندگی پسر نوجوانش باشد. وارد خانه که می شوم همسرش با خوشرویی به استقبالم میآید.
روی یکی از میزها چند شاخه گل رز صورتی داخل لیوان قرار دارد و عطر خوش آن فضای خانه را پر کرده و کنار آن قاب عکسی از پسر نوجوان هم قرار داده شده است.
همسر آقای الیاسی با چای و خرما پذیرایی می کند و من که مسیر طولانی برای رسیدن به محله رضوان شهر طی کرده و تشنه شده بودم این چای خیلی چسبید. حال و احوالپرسی اولیه و البته چای خوردن که انجام میشود، میرویم سر اصل مطلب.
همه چیز از یادم رفته
چهارم آبان ماه سال ۱۴۰۱ روز فراموش نشدنی برای خانواده آقای الیاسی است. نه تنها برای او بلکه برای چند بیمار دیگری که با تصمیم شایسته او توانستند دوباره زندگی را هدیه بگیرند.
آقای مسعود الیاسی صحبت هایش را از روز ۱۷ مهرماه سال ۱۴۰۱ شروع می کند” عصر یک روز پاییزی بود، دقیق تاریخش را به یاد دارم ۱۷ مهر بود. پسرم عرفان زنگ زد” آتا من تصادف کردم”. هر دو پسرم به زبان ترکی به من آتا (بابا) میگویند.
سریع به آدرسی که گفته بود رفتم و دیدم سرش زخمی شده. با هم به خانه آمدیم. خواستم نصف شب عرفان را به بیمارستان ببرم ولی گفت حالم خوب است و کم کم بهتر هم می شود.
یک روز در خانه ماند. روز بعد گفت “آتا حالم خراب میشود با هم به بیمارستان سینا رفتیم. در راه که می رفتیم گفت”آتا من از اتفاقاتی که روزهای گذشته افتاد چیزی یادم نیست یعنی دیگه هیچی یادم نمیاد.”
خیلی نگران شدم، یعنی چه اتفاقی افتاده. مگه همه افرادی که تصادف می کنند حافظه خودشان را از دست می دهند. افکار زیاری ذهنم را درگیر کرده بود.
به بیمارستان سینا رسیدیم در بخش اورژانس از سرش عکس گرفتند. چند لحظه بعد بستری کردند. به محض اینکه بستری شد به کما رفت.
نور چشمم مرگ مغزی شده بود
همان ابتدا خونش را تصفیه کرده و گفتند مشکل خاصی نیست ولی همچنان در کما بود.
عرفان من ۱۵ روز در کما بود. هر روز میرفتم و می آمدم. دکتر هر روز ویزیت می کرد. آن ۱۵ روز به اندازه ۱۵ سال برایم گذشت شاید هم خیلی بیشتر.
روزهای آخر علائم حیاتی رفته رفته کمتر و کمتر می شد و روز پانزدهم تیم پزشکی آب پاکی را روی دستم ریختند و گفتند پسر شما مرگ مغزی شده و امیدی به خارج شدن از کما نیست. اندام های بدن هر روز از کار می افتند.
با شنیدن حرف دکترها دستم از همه جا خالی شد دیگر نمی دانستم چکار کنم و به کسی حرفی بزنم. مگر کسی کاری از دستش ساخته بود. تمام امیدم ناامید شد. باور کردنش برایم سخت بود. پسر جوانم نور چشمم را از دست بدهم.
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر
آخر من یک غم دیگر هم دیده بودم. همسرم را هم قبلا در اثر تصادف از دست دادم. داغدار شدن دوباره برای پسر عزیزم تحملش خیلی سخت و طاقت فرسا بود.
گفتم کاری از دستم ساخته نیست برم برای آخرین بار پسر عزیزم را یک دل سیر تماشا کنم. رفتم بالای سرش ایستادم و نگاهش کردم.
آنجا که ایستاده بودم ضربان قلب پسرم را می شنیدم. دیدم که قلبش کار می کند ولی به گفته پزشکان در عرض چند ساعت قلبش نیز از حرکت می ایستد. هنوز کلیه و کبدش کار می کند.
با خودم گفتم با چه حسابی این اعضای بدن که فعلا سالم هستند در زیر خاک دفن شوند. اینها می توانند جان چند نفر را نجات دهند.
می توانند سرنوشت چند فرد را عوض کرده و امید را به خانواده ای برگردانند. می توانند چند فرزند را از یتیم شدن نجات دهند. چند پدر و مادر را با نجات فرزندشان دوباره خوشحال کنند و تولدی دوباره برای آنها باشد.
همه این فکرها در ذهنم مرور می شد من خواستم و تصمیم گرفتم که اعضای بدن پسرم را حفظ کنم.
این کار شدنی نبود مگر اینکه رضایت دهم این اعضاء به فرد دیگری پیوند زده شود تا همچنان زنده بمانند.
لحظات سخت و نفس گیری بود، از یک طرف پدری پسر جوانش را از دست داده و به شدت داغدار است و از طرفی دیگر زمان به سرعت می گذشت و اعضای پیوندی از کار می افتادند.
تیم پزشکی هنوز جرات نمی کردند به سوی پدر داغدار بروند و موضوع پیوند عضو را مطرح کنند.
خودم پیشنهاد اهدای عضو دادم
ولی این پدر دلی به وسعت دریا داشت و نگاهی به سمت آسمان که خدا رحمتش را بر سر او گسترده کرده و دلش را با عشق به همنوعانش عجین کرده بود تا بدون فوت وقت به اهدای عضو رضایت بدهد.
آقای الیاسی با یادآوری آن لحظه ها ادامه می دهد: لحظات بسیار ناراحت کننده و داغداری بود مخصوصا برای من که دو عزیزم را از دست داده بودم. اول همسرم را چند سال قبل و حالا پسرم را.
در آن لحظه من فقط به زنده بودن اعضای بدن پسرم( دو کلیه، کبد و قلب) فکر می کردم. در آن لحظه تیم پزشکی نتوانستند و جرات نکردند موضوع اهدای عضو را برای من مطرح کنند.
من خودم به آنها پیشنهاد کرده و گفتم پسرم از دستم رفته و امکان بازگشت دوباره وجود ندارد حالا که این اعضاء زنده هستند چرا در خاک دفنشان کنم. می توانیم چند خانواده را با زندگی دوباره خوشحالشان کنیم. با رضایت خودم آنها را به بیماران دیگر پیوند بزنید.
وقتی تیم پزشکی این جمله مرا شنیدند خیلی خوشحال شدند. حالا چه احساسی از این کار خود دارید؟ اول اینکه اهدای عضو یک کار خداپسندانه است و برای من آرامش به همراه دارد.زندگی دوباره به افراد بخشیده شده است.
هیچوقت حس نمی کنم که پسرم کاملا فوت کرده باشد. همیشه می گویم ۳۰درصد اعضای بدن عرفان من فوت کرده و ۷۰ درصد بدنش سالم و سرحال است.
دلتنگ داداشم هستم
آقای الیاسی حرف هایش که به اینجا می رسد نفس عمیقی می کشد و می گوید خدایا شکرت.
در همین حال پسر دومش امیرحسین هم به جمع ما اضافه می شود. امیر حسین چهار سال از برادرش عرفان کوچک تر است.
امیر حسین دانش آموز کلاس دهم رشته تجربی است و وقتی می خواهد از برادرش حرف بزند صدایش گرفته.
دلتنگ برادر و مادرش شده و با بغضی که سینه دارد می گوید: برادرم عرفان هم دانش آموز کلاس یازدهم رشته تجربی بود که در اثر تصادف مرگ مغزی شد.
برادرم را خیلی دوست داشتم و این موضوع به شدت مرا ناراحت کرد. البته آتا خیلی به من روحیه و امید می دهد. من هم مثل آتا معتقدم برادرم ۷۰ درصد زنده است و هر لحظه با ما زندگی می کند.
اگر آتا اعضای بدن برادرم را اهداء نمی کرد همه آن اجزا می مردند ولی حالا همه آنها زنده هستند و باعث شدند چند بیمار از مرگ حتمی نجات پیدا کند.
امیرحسین هر لحظه که می خواهد جمله ای بگوید حرفش را با کلمه ” داداشم ” شروع می کند و این نشان می دهد عرفان را خیلی دوست داشت.
مگر جز این است که دو برادر از کودکی باهم بزرگ شده اند و اکنون دلتنگ برادرش شده است ولی به گفته خودش پدرش انقدر مهربان است که هیچوقت اجازه نمی دهد جای خالی برادرش را حس کند.
دیداری از جنس دوست داشتن
دوباره روی برمی گردانم و با پدر عرفان همصحبت می شوم. او انتظار دارد مسوولان مربوطه روی فرهنگ سازی اهدای عضو تلاش بیشتری داشته باشند.
علاوه بر فرهنگ سازی از خانواده های اهداء کننده عضو نیز حمایت هایی صورت گیرد.
او ادامه می دهد: به نظر می رسد در سطح شهر آگاهسازی، اطلاع رسانی و تبلیغات در این زمینه خیلی کم است یا اصلا وجود ندارد.
من راضی نیستم هیچ خانواده ای در شرایط ما قرار گیرد ولی اگر چنین پیشامدی برای خانواده ای رخ داد بهتر است قبل از اینکه دیر شود و کار از کار بگذرد با رضایت به اهدای عضو باعث شوند چند بیمار چشم انتظار پیوند عضو به زندگی برگردد.
آیا با افرادی که پیوند شده اند ارتباط دارید؟
راستش به ما نگفتند که دو کلیه، کبد و قلب پسرم به چه کسانی پیوند زده شده. فقط گفتند این اعضا پیوند زده شدند. ولی من خیلی اتفاقی با یکی از افرادی که کلیه پسرم به او پیوند زده شده آشنا شدم.
دو ماه بعد از عمل پیوند یک روز روی صندلی در سالن بیمارستان امام رضا(ع) نشسته بودم. خیلی اتفاقی دیدم آقای جوانی از روبه رو می آید. در حالی که دستش را به پهلویش گذاشته است. من ناخودآگاه احساس خیلی خوب و مثبتی به این فرد پیدا کردم.
احساس کردم او را دوست دارم. سر صحبت را با او باز کرده و از حال و احوالش پرسیدم. اسمش را محمد جعفرزاده معرفی کرد و گفت چند وقت قبل عمل پیوند کلیه شدم. از او پرسیدم نام فردی که از او پیوند زده و تاریخ آن روز را می دانی؟ گفت آره دقیق یادم است.چهارم آبان ماه سال ۱۴۰۱ بود که در بیمارستان امام رضا(ع) پیوند شدم. کلیه پسر جوانی به نام عرفان را به من پیوند زده اند.
با شنیدن این حرفها آن فرد را بغل کردم و بوسیدم و گفتم من هم پدر همان پسر جوان هستم. من پدر عرفانم.
آقای جعفرزاده از دیدن من خیلی خوشحال شد و از آن روز دوستی ما آغاز شد و باهم در ارتباط هستیم.
لالایی مادربزرگ
خاطره آقای الیاسی به پایان می رسد.صدای زنگ در خانه به گوش می رسد و مادر او پشت در است. همسرش در ورودی را باز می کند و مادر به داخل می آید.
مستقیم به سمت من می آید و انگار که آشنایی در جای غریب دیده باشد مادرانه و دخترانه مرا به آغوش می کشد و زیر لب با سوز و گداز غم انگیزی مرثیه سرایی می کند.
نمی تواند به خودش دلداری دهد.چشم هایش توان مقاومت ندارند و همچون ابر بهاری می گریند.
من هم گریه ام گرفته ولی چند بار پلک زده و اشک هایم را پس می زنم.نمی خواهم با دیدن چشم های تَرم گریه هایش شدید تر شود.
در گوشم لالایی می خواند” بالام لای لای، گولیم لای لای. عرفان بالام لای لای.
عرفان بالام دورت بگردم، فدای تو شوم.”
همچنان دلگویه هایش را برای عرفان می خواند. سعی می کنم دلداریش دهم اما دلش می سوزد.
لابه لای گریه هایش می گوید: نوه هایم عرفان و امیرحسین را خیلی دوست دارم. عرفان خیلی جوان بود.ما را تنها گذاشت وقتی خبرش را شنیدم که مرگ مغزی شده جگرم آتش گرفت ولی مصلحت و حکمت خدا را هیچکس نمی داند.
دخترم می دانی چرا این موضوع این قدر مرا ناراحت کرد آخر مادر عرفان و امیرحسین وقتی آنها کوچک بودند فوت کرد. من آنها را بزرگ کردم. من قد کشیدنشان را دیدم.
عرفان ۹ساله و امیرحسین ۵ساله بود که مادرشان فوت کرد. برای همین فوت عرفان ضربه روحی خیلی بزرگی برای من بود.
صبر می کنم تا حرف هایش تمام شود. برای اینکه بی تابی هایش کمی آرام شود مادران شهدا را مثال زده و می گویم مادر مهربان مادران شهدا را ببین مادرانی که دو یا سه پسرشان شهید شده اند. از خدا بخواه به دلت صبوری دهد.
برای عوض شدن فضا از عکس های داخلی گوشی ام عکس هایی به او نشان می دهم. مادر جان این عکس هایمان را نگاه کن. ببین عکس هایی که عروس خانمت از ما گرفته چطور شده.هر کدام را بگویی آن را در گزارشم کار می کنم.
خوب به عکس ها نگاه می کند” همه عکس هایمان خوب شده اند.این یکی قشنگتر شده .” چشم مادر جان همان یکی که قشنگ تر شده است را با گزارشم کار می کنم.
کمی سکوت می کنیم. تا حدودی دلش آرام شده است و ادامه می دهد.
وقتی بچه ها کمی بزرگ تر شدند به پسرم گفتم دوباره ازدواج کند.
خدارو شکر پسرم دوباره ازدواج کرد و عروسم خانم خیلی مهربان و صبوری است و هوای دل بچه هایم را دارد و خیلی برای این زندگی زحمت می کشد.
وقت خداحافظی رسیده است و آقای الیاسی در پایان تاکید می کند دست بوس مادرش است چرا که این مادر مهربان برای زندگی او و بزرگ کردن دو پسرش خیلی فداکاری کرده است.